چه روزهایی که باید بیایند و بروند تا من ترا بهتر بشناسم , تا بدانم این تویی که شب پره ها به وجد می آوری و خبرهای خوب را بر بال قاصدک ها می نشانی , نمی توانم باور کنم این ماه زیبا که به تنهایی در باغ آسمان نشسته است با تو نسبتی ندارم , نمی توانم چشمانم را ببندم و این همه دار و درخت را که شاخه هایشان عاشقانه به تو می رسند نادیده بگیرم . مگر می شود روخانه ها پر شورو مواج اما به سوی تو نیاید؟ مگر می شود از عشق گفت و از تو نگفت ؟ ستاره ها را یکی- یکی پایین می آورم و آنها را روی پیراهنت کنار بر گچه های شمشاد می چینم , باران را که به رنگ گریه های توست دوست دارم ,چترم را به خاطر تو باز می کنم و باز به خاطر تو می بندم.
چه روزهایی که باید بیایند و بروند تا من رشته ای از گیسوان تو را در اعماق کهکشان رها کنم و نام تورا از ساکنان سیارات دیگر بپرسم چه شبها و چه شمعهایی که باید پیوسته بسوزند و شعله ور باشند تا من بتوانم شعر تازه ای برای دستهای تو بگویم نام تورا کجا بنویسم؟ روی کدام دفتر ؟ خود نویس کوچکم را با عطر تو پر می کنم و نام خوب ترا روی همه دیوار های جهان می نویسم تا هر روز پنجره ای بسوی صبح باز شود .
بی تو تنها نمی توانم در بهشت کلبه ای برای خودم بسازم , بلکه حتی به جهنم هم راهم نمی دهند, بی تو معنای عشق را نمی دانم و غزلی از دیوان حافظ نمی خوانم, بی تو آنقدر در تاریکی فرو روم که چهره خورشید را فراموش می کنم. چه روزهایی باید بیایند و بروند تا من شبیه یک درخت سیب بشوم و در کناره های نام تو شکوفه کنم , اگر مراصدا کنی دست در دست یک فرشته گمنام از آسمان فرود آیم و نام تورا به همه کوچه ها و خیابانهای دنیا می دهم و در خواب نیلوفران نامیرا بیدار می شوم بنام تو تمام پرندگان را صدا می زنم و آیینه های خیس را دور توگرد می آورم, با گلهای انارمی شکفم و چکاوک های محزون را به تماشای ابرهای ارغوانی می برم . چه روزهایی که باید بیایند و بروند تا من در انتهای آفرینش در آخرین سطر زندگی دوباره نام تورا بخوانم و ناگهان باغی معلق سرشار از گلها و میوه های ازلی در قلب من پیدار شود و دوباره عطر رویا های حوا در زمین بپیچد. چه روزهایی باید بیایند و بروند تا من .....