خون گریه هایم نذر چشمانت ،غریب روزگار
من از تو می گویم ،تو ای آتشفشان بردبار!
حرفی بزن !لب باز کن!
آه ای صبور داغدار
امشب تمام قدرتت را در صدایت جمع کن
بر فرق این تاریخ ،از عمق جگر آتش ببار!
غم، شعلههای سینه ات را سمتشان پرتاب کن
بگذار در هرم نفس هایت بسوزد روزگار
زیباترین ایهام شعرت را نفهمیدند، نه؟
آن قلب هی یخ زده ،آن توده های سرد و تار
خون گریه هایم را فقط در سوگ تو خواهم نوشت
تنهاترین سردار!ای مرد آفرین بی سوار!!!